آمار مطالب
آمار کاربران
کاربران آنلاین
آمار بازدید
مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار درمیرفت و همه چیز را به شوخی میگرفت.
روزی او را نزد حکیم آورد و گفت: از شما میخواهم به این پسر من چیزی بگویید
که دست از این تنبلی و بیتفاوتیاش بر دارد و مثل بقیه بچههای این مدرسه به
دنیای واقعیت و کار و تلاش برگردد.
حکیم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: پسرم اگر تو همین باشی که پدرت
میگوید زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را میدانی؟
پسر تنبل شانههایش را بالا انداخت و گفت: مهم نیست؟
حکیم با تبسم گفت: آفرین به تو که چیزی برای گفتن داری. لطفاً همینی که
میگویی را درشت روی این تخته بنویس و برای استراحت با پدرت چند روزی
میهمان ما باش.
بقیشو توی ادامه مطلب بخونید ...
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 113 صفحه بعد
عضو شوید
عضویت سریع